loading...
یک لحضه با من باش
ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 88 شنبه 05 شهریور 1390 نظرات (0)

SMS زيبا:

آنچه می خواهیم نیستیم، آنچه هستیم نمی خواهیم، آن چه دوست داریم نداریم، آن چه داریم دوست نداریم.. اما عجیب است که هنوز زنده ایم و امیدوار به اینکه روزی ، جایی، در کنار کسی، بالاخره خوشبخت خواهیم شد!؟..

ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 78 شنبه 05 شهریور 1390 نظرات (0)
SMS زيبا - بیداری..
  SMS زيبا:
زنده بودن را به بیداری بُگذرانیم،
که سال ها به اجبار خواهیم خفت!
                                              (دکتر علی شریعتی)

 

تصمیم ناممکن!
  SMS زيبا:

آدمی می تواند خود را بکشد ، اما نمی تواند تصمیم بگیرد که نفهمد ..!

                                                                        زنده یاد دکتر علی شریعتی
 
 
SMS عاشقانه - بدهكار ابدي!
SMS عاشقانه :


ديشب دفترچه قسطامو ورق زدم. تمومي نداره! تا آخر عمر بدهكار مهربونياتم..

 

آهاي آشنا
كجا مي روي؟
هنوز حرفم تمام نشده
وقت نداري‌‍،
مي دانم
بايد بروي
به دنبال آن صدا..

يادت هست؟
صدايت كردم؟
نگاهم كردي؟

آشنا بودم،
آشنا بودي،

كجا مي روي؟
حرفم تمام نشده،
باور كن
هنوز،
عشقم تمام نشده
آهاي آشنا..

 


ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 80 شنبه 05 شهریور 1390 نظرات (0)

آمار غیر رسمی از زنان خیابانی تهران

روزنامه سرمایه نوشت:

چند روز پیش در خبری عجیب، معاون دادستان مشهد اعلام کرد: «شباهت زیادی میان سازمان بهزیستی و قوه قضائیه وجود دارد و این معاونت قصد ساماندهی زنان خیابانی در خراسان رضوی را دارد.

امیر مرتضوی افزود: کمیته ساماندهی زنان خیابانی در همین راستا تشکیل شده و تاکنون پرونده قریب به 300 زن و دختر آسیب دیده در این کمیته مورد بررسی کارشناسانه قرار گرفته است.

او همچنین از تشکیل «بانک اطلاعات زنان و دختران خیابانی در قوه قضائیه خبر داد و گفت: «طرح ساماندهی زنان خیابانی که به صورت پایلوت در خراسان رضوی اجرا شد اکنون به عنوان یک طرح موفق شناخته شده و به زودی در سراسر کشور اجرا می‌شود.

هیچ آمار رسمی در مورد جمعیت این زنان، مکان اسکان آنان و ... وجود ندارد اما آمارهای غیررسمی نشانگر آن است که شمار این افراد رو به گسترش است و طبق آخرین تحقیقی که در رسانه‌های رسمی مانند خبرگزاری ایلنا منتشر شد، سن روسپی گری در ایران به 12سال تقلیل یافته است.

امان الله قرایی مقدم، جامعه شناس، در این باره گفته است: در بررسی که در خصوص گروه سنی زنان خیابانی انجام شد از بین شش هزار و 53 زن خیابانی که در کل کشور زندانی بودند، دختران بین 12 تا 25 سال بیشترین تعداد را تشکیل می‌دهند.

او همچنین در سال 1385 گفته است: «دست کم 300 هزار زن خیابانی در تهران زندگی می‌کنند.

منبع : تابناک
ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 59 شنبه 05 شهریور 1390 نظرات (0)

مدعی دروغین این بار در شیراز؛ قرار است خبر ظهور امام زمان(عج) را من بدهم!

عصرایران- فردی که با لباس عربی به ادارات کل استان فارس می رفته و خود را "خبرنگار اسلام" معرفی می کرده، پس از بازداشت و آزادی همچنان به ادعاهای عجیب و غریب خود ادامه می دهد.

به گزارش خبرنگار عصرایران، این فرد مدتی قبل با پوشیدن لباس عربی به چند اداره کل استان فارس مراجعه کرده و با معرفی خود به عنوان "خبرنگار اسلام" مدعی شده است که دارای مقامات ویژه معنوی است و اوست که خبر ظهور امام زمان (عج) را به همگان خواهد داد!

در پی مراجعات مکرر وی به ادارات و ادعاهای امام زمانی اش، این فرد بازداشت و پس از مدتی آزاد شد. با این حال گویا بازداشت نیز افاقه نکرده و این مدعی دروغین همچنان به فعالیت های خود ادامه می دهد.

وی هم اکنون بر فراز منزل اش یک پرچم بزرگ نصب کرده که بر روی آن نوشته شده است: "آخرالزمان، خبرنگار دینی اسلام است!"

چند سالی است که بازار مدعیان دروغین ارتباط با امام زمان (عج) رونق خاصی گرفته و برغم برخوردهای صورت گرفته توسط دستگاه های ذیربط با این مدعیان دروغین، هنوز عده ای دچار این ادعاها هستند و عده بیشتری نیز حلقه مریدان فریب خورده این افراد را تشکیل می دهند.
ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 80 شنبه 05 شهریور 1390 نظرات (0)

پوشش تیم والیبال زنان ایران از شکست آنها تلخ تر بود

عصر ایران – روزنامه جمهوری اسلامی در ستون " جهت اطلاع " روز سه شنبه خود از پوشش تیم والیبال زنان جمهوری اسلامی ایران در مسابقات آسیایی اخیر انتقاد کرد .

به گزارش عصر ایران این روزنامه در این باره نوشت : " تیم ملی والیبال زنان جمهوری اسلامی ایران روز گذشته پس از شکست در رقابت های آسیایی در ویتنام به تهران بازگشت . شکست تیم ملی والیبال بانوان در رعایت نکردن پوشش مناسب ، آنهم در ماه مبارک رمضان در این مسابقات بسیار تلخ تر از هر چیز دیگری بود . تصاویر زننده ورزشکاران ایرانی که بر روی سایت اینترنتی قرار گرفته است ، به هیچ وجه قابل توجیه نیست و باید به مسئولین اصولگرای ورزش کشور گفت : چشمتان روشن ".

تیم ملی والیبال زنان ایران در این دوره از مسابقات آسیایی به مقام هشتم رسید

ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 73 شنبه 05 شهریور 1390 نظرات (0)

24 ساعت تجاوز به زن متاهل در ویلای مخوف !

استفاده از خودروي مسافربر شخصي بار ديگر زن جواني را قرباني و او را در تله پنج مرد متجاوز گرفتار کرد. اين زن پس از آنکه توسط مرد مسافرکش ربوده شد، به ويلايي در لواسان منتقل شد و 24 ساعت در چنگ متجاوزان اسير بود.

ساعت 50/13 روز 31 مردادماه زني با پليس 110 تماس گرفت و در حالي که بريده بريده صحبت مي کرد، گفت از دست چند آدم ربا فرار کرده و الان در روستايي در منطقه لواسانات پنهان شده است. اين زن مشخصات مکاني را که در آنجا پناه گرفته بود، اعلام کرد و دقايقي بعد ماموران توانستند او را بيابند. زن جوان که از نظر روحي بسيار آشفته بود پس از انتقال به کلانتري فشم ماجرا را اين طور شرح داد؛ «روز گذشته- 30 مردادماه- براي خريد به ميدان ميوه و تره بار رفتم. موقع بازگشت به خانه سوار يک پرايد سفيدرنگ که به ظاهر مسافرکش بود شدم. مردي مسافر در صندلي عقب بود و من در صندلي جلو نشستم. چند دقيقه بعد مرد مسافر چاقويي زير گلويم گذاشت و با تهديد مرا وادار به سکوت کرد. او و راننده چشمانم را بستند و مرا به يک ويلا بردند.»


اين زن ادامه داد؛ «نمي دانم آن ويلا کجا بود. وقتي به آنجا رسيديم دو آدم ربا با چند نفر از دوستان شان تماس گرفتند و آنها را هم خبر و همگي به من تعرض کردند. 24 ساعت در آن ويلا اسير بودم و بارها مورد آزار قرار گرفتم. متجاوزان از من فيلم هم تهيه و تهديد کردند اگر شکايت کنم آن را تکثير مي کنند. التماس هايم براي اينکه مرا رها کنند فايده يي نداشت تا اينکه بالاخره در يک فرصت مناسب توانستم فرار کنم.» 


بعد از ثبت اظهارات اين زن به دستور رئيس شعبه 79 دادگاه کيفري استان تهران متهمان تحت تعقيب قرار گرفتند. در ابتداي امر دو سرنخ گنگ از متهمان وجود داشت؛ نخست پرايد سفيدرنگ که شاکي شماره پلاک آن را نمي دانست و دوم ويلايي که زن جوان آدرس آنجا را بلد نبود. افسران اداره 16 پليس آگاهي با اطلاعاتي که از اين زن گرفتند، توانستند محدوده وقوع جرم را شناسايي کنند.


سپس با تحقيق خانه به خانه، اسارتگاه مخوف پيدا شد. پليس پيش از آنکه براي دستگيري آدم ربايان وارد عمل شود به تفحص درباره صاحب ويلا پرداخت و معلوم شد مالک پسري 23 ساله به نام عماد دارد. اين جوان در سال هاي 84 و 85 به جرم نگهداري و استعمال مواد مخدر و سرقت لوازم داخل خودرو به زندان افتاده و عکس او در آلبوم مجرمان سابقه دار موجود بود. شاکي به محض ديدن تصوير، عماد را به عنوان يکي از متجاوزان شناسايي کرد.
 
پس از آن کارآگاهان به صورت نامحسوس به بررسي آشنايان و دوستان عماد پرداختند و متوجه شدند او پسرعمويي 27 ساله به نام حسين دارد. حسين نيز دو فقره سابقه کيفري به اتهام هاي سرقت به عنف و نگهداري و استعمال مواد مخدر داشت که در سال هاي 85 و 87 به ثبت رسيده بود. چندي بعد مخفيگاه حسين شناسايي شد و ماموران درست در روزي که او قصد داشت خودرو خود را بفروشد، وي را پيدا کردند و مخفيانه زير نظر گرفتند.


حسين به همراه مادرش به نمايشگاه هاي اتومبيل سر مي زد تا براي ماشين اش مشتري پيدا کند. بالاخره بعدازظهر همان روز ماموران با ترفندي حسين و مادرش را از هم جدا و پسر جوان را دستگير کردند. اين متهم در اداره آگاهي جرمش را گردن گرفت و علاوه بر عماد سه همدست ديگر خود را معرفي کرد. به اين ترتيب تمامي مردان متجاوز به دام افتادند و حسين و يکي ديگر از متهمان به نام عليرضا اعتراف کردند؛ ما دو نفر ابتدا اين زن را سوار خودرو کرديم و با وجود آنکه در طول مسير بارها التماس کرد به خاطر شوهر و بچه اش او را رها کنيم و گفت حاضر است تمام اموالش را به ما بدهد، او را به ويلاي پدر عماد برديم و مورد آزار و اذيت قرار داديم و همزمان در تماس با تعدادي از دوستان خود آنها را نيز در جريان گذاشتيم. لحظاتي بعد آنها نيز به ما پيوستند و در زمان آزار و اذيت اين زن اقدام به تهيه فيلم از وي کرديم.


سرهنگ عباسعلي محمديان رئيس پليس آگاهي تهران درباره اين پرونده گفت؛ متهمان ضمن آزار و اذيت اين زن به مدت 24 ساعت، اقدام به سرقت مبلغ 300 هزار تومان وجه نقد و گوشي تلفن همراه وي کردند و در بازرسي از منزل پدري يکي از ربايندگان، گوشي تلفن همراه مسروقه کشف و ضبط شد.


رئيس پليس آگاهي تهران با هشدار به شهروندان گفت؛ شهروندان به ويژه بانوان، هنگام تردد در سطح شهر از وسايط نقليه عمومي از قبيل مترو، اتوبوس يا تاکسي هاي آرم دار و مشخص استفاده و در زمان تردد به ويژه در ساعات پاياني روز، از سوار شدن بر خودروهاي رهگذر جداً خودداري کنند.


صاحبان املاکي از قبيل باغ و ويلا هم بايد نظارت لازم را بر اين گونه اماکن که به صورت مداوم و ثابت در آنها سکونت ندارند داشته باشند و از دادن کليد يا اجازه حضور ديگر افراد در اين مکان ها به بهانه هاي مختلف از قبيل برگزاري ميهماني هاي خصوصي يا مجردي و شبانه جداً خودداري کنند.

منبع : نظام آباد
ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 67 شنبه 05 شهریور 1390 نظرات (0)

حتمابخوانید : معجزه زایمان

يادداشت: مشخصات كودك به دنيا آمده بسيار طبيعي مي‌‌نمود و اين عجيب بود.ء


رئيس بيمارستان نگاهي به پرونده بيمار انداخت و به پرستار گفت:
ـ چطور اين بيمار را پذيرفتيد.


پرستار با دستپاچگي گفت:
ـ چه‌كار مي‌‌توانستيم بكنيم! زائو درد شديدي داشت و بچه هم سرازير شده بود.
دكتر گفت:
ـ غير ممكنه‌ ـ اين يك معجزه است. حالا مطمئن هستيد كه بچه با شما صحبت كرد؟
ـ بله آقاي دكتر‌ ـ‌ داشتم از ترس مي‌مردم. باور كنيد! اگر مي‌خواهيد، خودتان بياييد تماشا كنيد. قيافه بسيار زيبا و ملوسي دارد. اما با آدم حرف مي‌زند. طوري نگاه مي‌كند كه انگار يك مرد شصت ساله به آدم نگاه مي‌كند.
دكتر پرسيد:
ـ مادرش به او شير مي‌دهد؟
ـ بله آقاي دكتر، ممكن است باور نكنيد. جلوي من يكي از سينه‌هاي مادرش را پس زد و با صداي كلفت و مردانه‌اش گفت:
ـ اين كه شير نداره، اون يكي رو بده!
دكتر لبخندي زد و گفت:
ـ با همين لحن! ـ او كه دختره!
ـ بله، آقاي دكتر، باور كنيد! مثل يك مرد صحبت مي‌كند. اما با هر كسي حرف نمي‌ز‌ند. فقط نگاه مي‌كند. چشمهاي بسيار درشتي دارد. طوري نگاه مي‌كند كه سراپاي آدم به لرزه مي‌افتد. من كه داشتم از وحشت سنكوب مي‌كردم. اگر بخواهم به اتاق مادرش بروم و چيزي بردارم، يا چيزي آنجا بگذارم، قلبم همين‌طور مي‌زند. فكر كنم ضربان قلبم به صد تا برسد.
دكتر، پرونده را ورق زد و به نامه پذيرش نگاهي انداخت. سپس به چهره ترسيده و ملتهب پرستار نگاهي كرد و گفت:
ـ بيمار به اصرار سرايدار پذيرش شده. لطفا‌ً به آقاي مشهدي قاسم بگوييد از دم در بيايد اينجا!
و داخل اتاق شروع به قدم زدن كرد. گوشي تنظيم قلب را برداشت و داخل گوشش گذاشت. كفه آن را به روي مچ دستش گذاشت؛ ضربان قلب خودش را به خوبي مي‌شنيد. تپش آن زياد شده بود: «يعني چطور ممكن است، يك نوزاد 5/3 كيلويي با قد 51 سانت و چشمهاي درشت مشكي و موهاي بلند، بسيار طبيعي به دنيا بيايد و داراي زبان ناطق و ديد وسيع و فهم و شعور باشد. حتما‌ً پدر و مادر اين بچه از اين كوليهاي دوره‌گرد هستند كه سحر و جادو بلد هستند.» در اين افكار بود كه مشهدي قاسم جلوي در ظاهر شد. او هم قيافه‌اي گرفته داشت. قبل از آنكه دكتر از او سؤالي بكند هر دو دستش را مشت كرده بود و به شكمش فشار مي‌آورد. دكتر خطاب به پيرمرد گفت:
ـ چه خبر؟ چرا به شكمت فشار مي‌دهي؟
پيرمرد با التهاب گفت:
ـ چه‌كار كنم آقاي دكتر‌ ـ دل‌پيچه گرفتم. شما نمي‌‌دانيد چطور به آدم نگاه مي‌كند. انگار من پدرش را كشته‌ام. هنوز دو روز نيست اين بچه به دنيا آمده، تمام بيمارستان را به‌هم ريخته. تو را به خدا مرخصشون كنيد برند. اين ديگر چه جور نوزاديه؟ قلبم دارد از شدت ترس مي‌تركد. وقتي من وارد اتاق شدم، آقاي دكتر، نمي‌دانيد با چي روبه‌رو شدم. همين‌طور به من خيره نگاه مي‌كرد؛ از سر تا نوك پاهام. بعد چشمهاي درشتش را رو به مادرش برگرداند، زن بيچاره روي تخت از ترس مچاله شده بود. بعد يك خنده‌اي به او كرد و دوباره به من نگاه كرد و اخم كرد. نزديك بود همان‌جا پس بيفتم؛ زدم به چاك و آمدم تو سالن كه شما خانم نوبخت را به دنبال من فرستاديد. حالم خيلي بده. اجازه بدهيد بيايم تو. همين‌طور دل‌پيچه دارم.
دكتر گفت:
ـ‌ خيلي خوب. مهم نيست. خونسردي خودتان را حفظ كنيد. بياييد بنشينيد؛ فقط به چند سؤال من پاسخ بدهيد!
پيرمرد رفت و روي مبل راحتي ولو شد. رنگ از رويش پريده بود. پرستار همين‌طور هاج و واج به او نگاه مي‌كرد. دكتر به پرستار گفت:
ـ بياييد تو و در را ببنديد!
هميشه در يك چنين موقعيتهايي كه مسئله حادي به وجود مي‌آمد و او جلوي در اتاق دكتر ايستاده بود، دكتر مي‌گفت برود و در را ببندد. ولي امروز قضيه برعكس شده بود. انگار دكتر هم احتياج به همدردي پرستار داشت. دلش نمي‌خواست تنها بنشيند و به حرفهاي اين پيرمرد ترسيده گوش بدهد؛ ترس ناشي از برخورد با اين حقيقت كه نوزاد تازه به دنيا آمده همه‌چي را مي‌داند و با نگاههاي ممتدش دلها را مي‌لرزاند.
از پيرمرد سؤال كرد:
ـ چه وقتي اين خانم به شما مراجعه كرد؟
مي‌دانست كه دارد وقت را مي‌كشد، تا با چنين حقيقتي روبه‌رو نشود. پيرمرد كمي لرزشش آرام گرفت. اما وقتي ليوان آب سرد را از دست پرستار مي‌گرفت هنوز دستش مي‌لرزيد؛ كمي خورد، كمي را روي پايش ريخت و بقيه آب را در ته ليوان گذاشت. ته‌مانده آب را در دهانش فرو برد و گفت:


ـ نصف ‌شب بود؛ حدود ساعت دوازده. ماشين شما هم نبود. اين خانم كه آمد ـ ببخشيد شوهر ايشان كه آمد؛ نگاه كردم ديدم پنجاه را بالا داشت. زنش هم زياد جوان نبود؛ چهل سال را داشت؛ اما، به جان آقاي دكتر خيلي درب و داغون. با يك وانت‌‌بار پيكان آمده بودند. راننده هم آنها را جلوي بيمارستان پياده‌شان كرد و رفت. يك عالم خرت و پرت هم پشت وانت بود. معلوم بود از دهات آمده‌اند. هنوز هم وارد اتاقشان مي‌شويم ـ بلانسبت‌ ـ بوي پشگل گوسفند مي‌دهد. انگار، هر جا بردنشان قبولشان نكردند.

مرد بيچاره همچين اين دستهاي مرا گرفته بود و مي‌بوسيد و به سر و ريش كثيفش مي‌زد كه انگاري ما امام‌زاده‌ايم، بلا‌نسبت. گفتم: «بيمارستان تعطيله. كسي نيست. دكتر نداريم!» اصلا‌ً گوششان بدهكار نبود. همين‌طور دست و روي مرا مي‌بوسيد و رها نمي‌كرد. مي‌گفتم:‌ «بابا! من اينجا هيچ‌كاره‌ام. اينجا بيمارستان است. صاحب دارد. رئيس دارد. دكتر دارد.»، اما اصلا‌ً ول‌كن نبود. مي‌گفت: «تو رئيسي، تو آقايي، تو سروري، تو صاحبي»، مي‌گفتم: «مگر ديوانه‌اي!»


با دستش به سرش مي‌زد و مي‌گفت: «ديوانه‌ام؛ بيچاره‌ام؛ بي‌پناهم؛ بي‌گناهم؛ بي‌جاي و مكانم؛ تو آقايي؛ تو سروري؛ تو به من جاي و مكان بده! تو را به جان خانواده‌‌ات. زنم از دستم مي‌رود. تو دستگيري كن!»


آقا! دكتر من چه‌كار مي‌توانستم بكنم. دلم به حالشان سوخت. رفتم اتاق آقاي دكتر كشيك. ايشان خواب بودند. آهسته در زدم. ديدم نيامدند در را باز كنند. يواش در را باز كردم و داخل شدم. خواب خواب بودند. آهسته رفتم جلو. روپوش سفيدشان را هم درآورده بودند و روي صندلي گذاشته بودند. خيلي آرام شانه‌شان را كه رو به من بود و يك پهلو خوابيده بودند تكان دادم. چهره‌‌شان دايم بشاش مي‌شد و اخم مي‌كردند؛ انگاري خواب مي‌ديدند. دوباره تكانشان دادم. يك‌مرتبه، مثل يك آدم مارگزيده، پريدند روي تخت نشستند. دلم برايشان سوخت. چشمشان قرمز شده بود. گفتم:
«نترسيد آقاي دكتر، چيزي نيست! يك زائو آورده‌اند. خيلي بي‌تابي مي‌كند. پذيرش، او را نمي‌پذيرد. مي‌گويند جا نداريم. اين بيچاره پول هم ندارد. ننه‌مرده جلوي در بيمارستان افتاده و ناله مي‌كند.» آقاي دكتر چشمهايش را ماليد و گفت:
ـ وقتي جا نداريم، من چه‌كار كنم. بگو برود بيمارستان ديگر! گفتم: «آقا ما مسئوليم؛ اين زن ممكن است بميرد.» دكتر گفت: «خوب، خلاصه‌اش كن پيرمرد! بعد چه كار كردي؟»


داشتم تعريف مي‌كردم، اما آقاي دكتر زير بار نمي‌رفت. ديدم رفت سمت دستشويي و شروع به شستن دستش كرد. همين‌طور صابون مي‌ماليد و كف مي‌كرد و تو آئينه به چشمهاي قرمزش خيره شده بود. يك‌مرتبه، همين‌طور كه من جلوي آيينه ايستاده بودم و به صورت پف‌كرده آقاي دكتر خيره شده بودم و دلم براي آن زائوي بيچاره شور مي‌‌زد، آقاي دكتر، با همان دستهاي كفي، حوله را از جا حوله‌اي كشيد و بدون اينكه شير آب را ببندد به طرف بيرون دويد و فرياد زد: «مشدقاسم! بگو آن زن كجاست؟»


خدا خيرشان بدهد. پريدند جلوي در. نمي‌دانستند از كجا بايد بروند. يك وقت ديدم دارند مي‌دوند به سمت ويلچر، كه آخر راهرو بود؛ پريدند و دسته‌هاي ويلچر را توي دستشان گرفتند. آقاي دكتر كه دستشان را به هر چيزي نمي‌زنند و هر وقت از اتاق عمل خارج مي‌شوند دو ساعت دستهايشان را كف‌مالي مي‌كنند. من تعجب كردم، كه چطور شد كه ويلچر را خودشان به دستشان گرفتند و به سمت در خروجي دويدند. من هم به دنبالشان. دم در به شوهر بيچاره‌‌شان كه كنار جدول پياده‌رو دو زانو نشسته بود و به آن زن بيچاره كه از درد به خودش مي‌پيچيد، نگاه مي‌كرد، اشاره كرد كه كمك كند و او را داخل ويلچر بنشاند، ما هم كمك كرديم جلوي چرخ ويلچر را گرفتيم كه عقب نرود. آقاي دكتر خودشان بيمار را به داخل اتاق عمل بردند و لباس مخصوص جراحي را پوشيدند و پرستار را صدا زدند. خانم دكتر ايزدخواست را از بخش زنان صدا زدند و اين بيچاره را نجات دادند. حتي من صداي دعوايشان را با خانم پذيرش مي‌شنيدم.
دكتر گفت:
ـ بسيار خوب. همه‌ چي را فهميدم. شما برويد ـ ولي، نه، باشيد! با شما كار دارم.


پيرمرد، سر جايش ميخكوب شد و به دكتر كه مشغول قدم زدن داخل اتاق شد، نگاه كرد. پرستار ايستاده بود و از حركت دكتر تعجب مي‌كرد. دكتر كه رئيس بيمارستان بود و كمي دستش مي‌لرزيد، رو به پرستار كرد و گفت:
ـ خوب حواستان را جمع كنيد! مي‌دانيد كه اگر رسانه‌هاي گروهي بفهمند چه بلوايي درست مي‌كنند! همه عوام مي‌ريزند داخل بيمارستان. اينجا را تبديل به يك امام‌زاده مي‌كنند. اول فكر كنيد بعد به من جواب بدهيد. شما مطمئن هستيد كه اين نوزاد دو روزه به شما نگاه مي‌كند و حرف هم مي‌زند؟ شما هيچ با گوش خودتان حرف زدن او را شنيده‌ايد؟ فكر نمي‌كنيد اشتباه مي‌كنيد؛ مثلاً دچار خيالات و اوهام شده‌ايد؟ و يا اينكه اين صدا را از ضبط صوت و يا نواري چيزي شنيده‌ايد؟


ـ آقاي دكتر! چرا شما خودتان تشريف نمي‌آوريد، همه چي را از نزديك ببينيد! اين بچه چهره‌اي عجيب نوراني دارد. انگار او را داخل يك پارچه حرير پيچيده‌اند. كارهاي عجيبي مي‌كند. با همان دستش كه پلاك به آن وصل است، روپوش مرا كشيد و مثل يك آدم بزرگ به من گفت:


ـ در حالي كه باور نداريد‌ ـ سوار بر ماشينهاي قشنگتان كه مخزنش پر از بنزين است به تفريح مشغول هستيد... ناگهان وعده خدا خواهد رسيد و همه مخازن از هم خواهند پاشيد و در هيچ كاسه‌اي سفالين هيچ آبي نخواهد ماند...


دكتر، باز كمي داخل اتاق قدم زد و به پرستار خيره شد و سپس به حالت تعجب گفت:
ـ باوركردني نيست! من نمي‌توانم اين حرفها را باور كنم. مگر ممكنه! غير ممكنه. تو اين حرفها را با گوش خودت شنيدي؟


ـ بله آقاي دكتر! با همين گوشهاي خودم.
دكتر، رو به پيرمرد كرد كه از ترس روي صندلي مچاله شده بود.


قدري به او خيره شد و سپس گفت:
ـ مشهدي قاسم! يك نوزاد دو روزه مي‌تواند اين همه حرف را سر هم كند؟ تو حرفهاي اين پرستار دروغگو را باور مي‌كني؟


پيرمرد گفت:
ـ خدا به سر شاهده، اگر خودتان هم باشيد باورتان نمي‌شود. اول كه وارد اتاق مي‌شويد به اندازه چند دقيقه به شما خيره نگاه مي‌كند...


و دستش را كاسه كرد و گفت:
ـ انگاري يك همچين چشم دارد. نمي‌توانيد چشم از چشمش برداريد. مثل سحر و جادو شما را ميخكوب مي‌كند. من كه جان بچه‌هام از ترس پاهايم مي‌لرزيد. مي‌خواستم فرار كنم نتوانستم‌ ـ باور كنيد، آقاي دكتر، چيز عجيبي است.


دكتر، نفسي تازه كرد و با لبخندي تمسخر‌آميز گفت:
ـ عجب شما آدمهاي ساده‌اي هستيد. خوراك يك نوزاد به دنيا آمده بعد از خوابيدن، نگاه كردنه ـ به هر چيز تازه‌اي كه جلوي چشمش قرار بگيره خيره نگاه مي‌كند؛ به‌خصوص كه نوزاد باهوشي باشد. اين يك حالت طبيعي است. اما آن صحبتها يك كلكي است كه هر چند يك بار در يك گوشه‌اي از جهان اتفاق مي‌افتد؛ مثل آن زن دهاتي حامله‌اي كه مي‌گفتند از داخل شكمش صداي تلاوت قرآن به گوش مي‌رسد ـ بعدا‌ً ديديد كه با چه ظرافتي داخل رحمش ضبط صوت كار گذاشته بود و به اين وسيله از مردم اخاذي مي‌كرد ـ بگوييد دكتر كشيك و آن خانم بيهوشي بيايند...!


اما بعد كمي فكر كرد و گفت:
ـ نه! صدايش را درنياوريد: «همه مخازن از هم خواهد پاشيد؛»، يعني، قحطي به بار خواهد آمد. اين حرفها مزخرف است. اگر رسانه‌هاي گروهي بفهمند و اين مسايل را منتشر كنند، مردم يكديگر را پاره مي‌كنند. اينجا جنجال مي‌شود. شما با كسي راجع به اين موضوع صحبت نكنيد، تا خودم سر از كار اين موضوع در بياورم. شما خانم پرستار، با من بياييد و شما مشهدي قاسم، از اتاق بيرون نياييد؛ مبادا قيافه شما همه چي را خراب كند.


و بلافاصله با قدمهاي آهسته به طرف اتاق نوزاد رفت. قلبش به شدت مي‌زد، و حس مي‌كرد قدرت راه رفتن ندارد. مجسم مي‌كرد كه چگونه ممكن است با چنين موجودي روبه‌رو شود. وارد آسانسور شد و كليد طبقه چهارم را به آهستگي فشار داد. پرستار رنگ به رو نداشت، اما جرئت نمي‌كرد كه بگويد شما تنها برويد. همين‌طور به چراغ سبز نئون آسانسوري كه طبقات را طي مي‌كرد خيره شده بود. عدد سه، قرمز و پررنگ در وسط آن صفحه سبز رنگ مبدل به عدد چهار شد و دستگاه متوقف گرديد. در آسانسور را به آرامي باز كردند. اول پرستار و سپس دكتر پياده شد؛ اتاق 401، سمت راست راهرو. داخل راهرو خالي بود. كسي از پرستارهاي كشيك نبودند. وحشت سراپاي دكتر را فرا گرفت. حس كرد نمي‌تواند مثل هميشه كه از آسانسور خارج مي‌شد و با قدمهاي محكم داخل سرسرا حركت مي‌كرد، قدم بردارد. كمي جلوتر يك سبد گل گلايل جلوي اتاق 402 واژگون شده بود. جلوتر، در اتاق 401 بسته بود. به عادت هميشه تلنگري به در زد. صداي مردانه‌اي گفت:


ـ بفرماييد تو، آقاي دكتر نجفي!
دكتر شديدا‌ً يكه خورد. لاي در را باز كرد و داخل شد. يك اتاق معمولي دو تخته. با يك تخت خالي. بيمار روي تخت خوابيده بود و كسي همراهش نبود. حتما‌ً همراهش داخل دستشويي بود؛ چون چراغهاي دستشويي و حمام روشن بود. يك‌مرتبه به خاطرش آمد كه كسي او را به نام صدا زد و قبل از آنكه در را باز كند او را ديده بود. به ياد آن كودك ناطق افتاد و به اطرافش خيره شد. ترس مثل خوره به جانش افتاده بود. روي يك تخت كوچك يك نوزاد خوابيده بود. چشمهايش بسته بود و از جايي صدايي نمي‌آمد. خوشحال شد كه پرستار او را گول زده و خواسته با او شوخي كند. به عقب برگشت و پرستار را در چهارچوب در ديد كه هراسان است و دستهايش را روي هم گذاشته، سرش را به حالت كشيده جلو آورده تا داخل اتاق را تماشا كند. دكتر خوشحال بود كه قضيه را كشف كرده و چيز مهمي اتفاق نيفتاده است.


دكتر خواست به آن صدايي كه قبل از ورودش شنيده بود بي‌اعتنا باشد؛ آهسته قدمي دور اتاق زد و نگاهي دوباره به نوزاد انداخت كه دست پلاك‌خورده‌اش از زير ملحفه بيرون بود و پلكهايش روي هم بود.
صورتي سرخ و نوراني داشت با موهاي مشكي و ابروهاي پر. اين كمي غير عادي به نظر مي‌رسيد. نگاهي از روي كنجكاوي به صورت نوزاد انداخت. اما جلوتر نرفت تا به او دستي بزند. مادر بچه خواب بود. دكتر، لبهايش را گزيد و عازم برگشتن شد. خوشحال بود كه اتفاقي نيفتاده است. آمد كه برگردد. آخرين نگاه را به كودك انداخت. ناگهان چشمهاي كودك نيمه باز شد و به او نگاه كرد:


ترس، آن‌چنان به وجودش چيره شد كه ناگهان احساس كرد حالت تهوع دارد. نه مي‌توانست برود و نه مي‌توانست در آنجا بماند. كودك چشم گشود و به او، خيره نگاه كرد. همچون صاعقه‌زده‌اي بر جا ماند. خواست تا نگاه از آن نوزاد بردارد اما حس كرد مثل مجسمه‌اي سنگي بر جا مانده است. نوزاد به چشمهاي او خيره شد. گويي از مسير نگاه او به عمق وجودش پي برده است. پاها و دستهاي دكتر سست شد. رنگ از رويش پريد. سرش به دوران افتاد. ق

ادر نبود روي پا بند شود و يك مرتبه به زمين افتاد. دكتر كشيك و خانم دكتر بيهوشي و چند نفر ديگر به سرعت وارد اتاق نوزاد شدند و دكتر را از روي زمين بلند كردند. دكتر، كبود شده بود. اما هنوز نفس مي‌كشيد. زير بغلش را گرفتند تا او را از اتاق بيرون ببرند، كه نوزاد، در حالي كه پرده اتاق را با دستش مي‌كشيد و آن را پيچ مي‌داد، صدايي از خودش درآورد. گويي پرده است كه صدا را از لابه‌لاي چينهاي خود عبور مي‌دهد و صداي فرياد كسي را داشت كه در كوه فرياد مي‌زند و انعكاس آن از لابه‌لاي چينهاي پرده به گوش مي‌رسيد:


«در حالي كه باور نداريد و به حالت گشت و گذار از خانه‌هايتان خارج مي‌شويد و سوار بر ماشين‌هاي قشنگتان كه پر از بنزين است به تفريح مشغول هستيد و جمعي در خانه‌هايتان به حال استراحت آرميده‌اند و به استخرهاي پر از آبهاي لاجوردي رنگتان نگاه مي‌كنيد و گروهي در بازارها مشغول خريد و فروش هستيد و از شوق اندوخته‌هايتان لذت مي‌بريد... ناگهان وعده خداوند خواهد رسيد و همه مخازن از هم خواهد پاشيد و در هيچ كاسه‌اي سفالين آبي نخواهد ماند... .»1 و نگاهي به جمعيت كرد كه همه هاج و واج به او خيره شده بودند و او انگشت در لابه‌لاي چينهاي پرده داشت.

منبع : نظام آباد
ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 96 شنبه 05 شهریور 1390 نظرات (0)

گفتگویی خواندنی با محسن یگانه

محسن یگانه جزو خوانندگانی محسوب می شود که نبض مخاطب را به خوبی در دست دارد و اکثر کارهایش با استقبال عمومی مواجه می شود. آلبوم «نفس های بی هدف» یگانه را از جرگه خوانندگان غیر مجاز خارج کرد و به فعالیتش شکل رسمی داد. با یگانه که این روزها درگیر کنسرت های کیش است گفتگویی انجام دادیم که خواندنش خالی از لطف نیست.

 

محسن متولد چه سالی هستی؟

متولد23 اردیبهشت سال 1364 هستم.

اصالتا اهل کجایی؟

گنبد کاووس.

چند تا خواهر و برادر داری؟

دو تا خواهر بزرگ تر و یه برادر کوچک تر از خودم دارم و خودمم فرزند سومم.

از پدر و مادرت بگو؟

وقتی دو سالم بود پدرم رو در جنگ از دست دادم و فرزند شهیدم، مادرمم استاد دانشگاهه و به واسطه شغل مادرم تجربه زندگی در شهرهای مختلف رو دارم.

الان کجا زندگی می کنی؟

پنج اسلیه که دور از خونوادم، در تهران زندگی می کنم.

در چه رشته ای درس خوندی؟

دانشجوی انصرافی رشته صنایع ام.

چی شد که به موسیقی علاقه مند شدی؟

سال سوم دبیرستان بودم که برای خودم گیتار خریدم، وقتی که شروع به نواختن گیتار کردم احساس کردم گرایش زیادی به سمت ساز دارم، به همین خاطر تصمیم گرفتم موسیقی رو به شکل جدی تری دنبال کنم.

خونوادت با این قضیه مشکلی نداشتن؟

اوایل به شدت مخالفت می کردن ولی زمانی که علاقه و استعداد من رو در این زمینه دیدن دست از مخالفت برداشتن.

کدوم ترانت رو دوست داری؟

«آی خدا دلگیرم ازت».

تا چه زمانی می خواهی به خوندن ادامه بدی؟

شاید تا سه، چهار سال دیگه.

چه زمانی مادرت رو خوشحالی کردی؟

وقتی که دانشگاه قبول شدم.

چه چیزی خوشحالت می کنه؟

فقط آرامش...

بزرگ ترین دغدغه این روزات چیه؟

کنسرت تهران.

نمی خوای ازدواج کنی؟

نه... اصلا به این قضیه فکر نمی کنم.

بدترین خصوصیت اخلاقیت چیه؟

خیلی عصبانی و تندخو هستم

خوشبختی رو تو چی می بینی؟

تو تغییرات مثبت در زندگیم.

رابطت با خدا چطوره؟

وصف ناپذیر، من هر چیزی که دارم متعلق به خداست و همیشه حضورش رو تو لحظه لحظه زندگیم احساس می کنم.

چه وقتایی احساس تنهایی می کنی؟

به نظر من همه آدما احساس تنهایی رو به نوعی تجربه کردن این احساس در مورد منم به وجود اومده گاهی وقتا تو جمع هم دچار این حس تنهایی می شم.

چرا برای خودت اسم هنری انتخاب نمی کنی؟

من برای اسم و فامیل خودم ارزش زیادی قائلم و حاضر نیستم تحت هیچ شرایطی اون رو تغییر بدم.

وقتی برای اولین بار صدات رو شنیدی، چه احساسی پیدا کردی؟

با تمام وجودم ناراحت شدم و متوجه شدم که چه کلاه بزرگی سرم رفته چون که کار اولم بدون اونکه حتی دستمزدم پرداخت بشه بدون اطلاعم لو رفت.

یعنی تو بابت کار اولت ریالی هم دریافت نکردی؟

نه تنها پولی دریافت نکردم بلکه کلی متضرر شدم. شاید باور نکنین ولی منم مثل مردم عادی رفتم و از CD فروشی کارم رو خریدم.

فروشنده تو رو نشناخت؟

نه، برای اینکه کیفیت عکس رو CD خیلی پایین بود.

وقتی مردم ترانه های تو رو با نام کس دیگه ای گوش می کردن چه احساسی داشتی؟

هم خوشحال بودم هم ناراحت. خوشحال از این جهت که کار به دل مردم نشسته بود و ناراحت به این خاطر که مردم خواننده واقعی اثر رو نمی شناختن.

آینده محسن یگانه رو چطور می بینی؟

روشن و شفاف... البته امیدوارم.

خونوادت از کدوم کارت خوش شون میاد؟

خونوادم کلا اهل نظر دادن نیستن.

به نظرت بهترین آهنگسازایران کیه؟

بهروز صفاریان.

ساز تخصصیت چیه؟

گیتار و پیانو.

منبع: مجله خانه سبز

ابراهیم کلاته رحمانی بازدید : 68 شنبه 05 شهریور 1390 نظرات (0)
ابتدا برنامه vobsub را از اینجا بگیرید
     
 

http://www.dl.mihandownload.com/dlr/...oad.com%5D.rar

 



سپس فایل مربوط به فیلم مورد نظر و زیرنویس آنرا در یک فولدر قرار داده سپس هر دو را هم نام هم کنید


بعد از این مرحله نوبت به برنامه Vobsub میرسد

از برنامه های مختلف Vobsub برنامه vobsub mux را اجرا کنید

سپس هر دو فایلی را که هم نام هم کرده بودید را به طریقه drag&drop داخل محیط این برنامه بیاندازید

بعد از این مرحله که هر دو فایل شما داخل برنامه قرار گرفت دکمه mux را بزنید

حالا از شما جایی میخواهد که یک فایل را save کنید مهم نیست کجا هر جا دلتون خواست save کنید

کار تمام شد و در صورت اجرای فیلم زیرنویس نمایان میشود
__________________

تعداد صفحات : 117

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1175
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 77
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 173
  • بازدید امروز : 25
  • باردید دیروز : 246
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 386
  • بازدید ماه : 759
  • بازدید سال : 21,728
  • بازدید کلی : 647,358